روزی روزگاری شیخ و جمعی از مریدان در حال عبور از کنار مزرعه ایی بودن مزرعه از آن یکی از اهالیه خنگولستان به اسمه قرقری بود او دختری دیوانه و قر دار و ژولیده ایی بود و ازین رو اسم اورا قرقری نهاده بودن *dopak_li_li_lo* *dopak_li_li_lo* شیخ و مریدان همینطور که در حال گذر از مزرعه بودن چشمشان به قرقری افتاد که بیل در دست گرفته بود و با بیل در حال رقصیدن بود و گهگاهی چیزی در مزرعه میکاشت و شروع به رقصیدن و مسخره بازی در اوردن میکرد *gil_li_li_li* *gil_li_li_li* شیخ همان طور که در حال گذر بود رو به قرقری کرد و گفت ای ملعون چه میکاری ؟؟ قرقری پاسخ داد خر میکارم شیخ *amo_barghi* *amo_barghi* میخواهم سال دیگر ازین مزرعه خر برداشت کنم شیخ رو به مریدان کرد و به آرامی گفت دیوانه است و رهایش کنید تا خوش بگذراند *are_are* *are_are* و این سزای کسانیست که به ستاریان میپیوندد و پشت پا به شیخ و مکتب و آموزش ها میزند مریدان بعد از شنیدن این حکمت نعره زدن و خشتک دریدن و عر عر کردن کردن قرقری با شنیدن صدای خر ذوق کرد و گفت وااااییییی مزرعه ام محصول داد و به سمت شیخ و مریدان شروع به دویدن کرد *dingele dingo* شیخ رو به مریدان گفت اخمخا صدا خر در نیارید این ادمی که اینقدر ملعونه که داره خر میکاره تا خر برداشت کنه هر خری که از در مزرعه اش ببینه حتما محصول خود میپندارندی مریدان با فهمیدن این حکمت دوباره رم کردن و شروع به عر عر کردن و بهم جفتک میزدند :khak: :khak: قرقری به سمت شیخ آمد و گفت یا شیخ این خران محصولات من هستند شیخ اندکی به افق خیره شد و حیله ایی در سر پروراند و گفت نه این خران مریدان من هستند ، من هم چون تو مزرعه ایی دارم که در آن خر کشت و کار میکنم مریدان باز با شنیدن این سخنان افسار پاره کردند و دوباره شروع به عرعر کردن و جفت گیری پرداختن قرقری قانع شد و رو به شیخ گفت یا شیخ تمام دارایی من این مزرعه و این خرانی است که امیدوارم از دل خاک به بیرون بیایند و اگر آفت یا اتفاقی بیوفتد بدبخت میشوم و به تنگ دستی میوفتم یه راهنمایی بده که از نگرانی در بیایم و خاک بر سرت ریدن کرداهه شیخ اندکی باکسن کونه خود را خاراند و گفت خداوند این مزرعه را در اختیار تو قرار داده و تو هم تمام تلاش و زحمت خود را کشیده ایی و چیزی کم نگذاشتی پس دلیلی نداره مشکلی پیش بیاد ولی در کنار کشت و برداشت خر به پرورش مرغ و خروس و دام طیور هم روی بیاور و در اوقات فراغتت فنی و حرفه ایی مثل قالی بافی و دوزندگی هم انجام بدهی ایطوری احتمال شکست خوردنت کمتره و سعی کن که با همین نیت خالص و پاک کارهات رو انجام بدی و در این صورت نتیجه خود به خود پاک و خالص خواهد بود و تا وقتی که خود را در آسمان توکل خداوند شناور ساخته ایی نگران هیچ آفت و تند بادی نباش قرقری بعد از شنیدن این حکمت ها از خود بی خود شد و نعره ایی بلند سر داد خشتک درید و با خشتکی دریده شده شروع به رقصیدن کرد مریدان یکی در میان عر عر کردن و همراه با قرقری شروع به رقصیدن کردن شیخ که خود بسیار از سخنان خود تعجب کرده بود و مجلس را فراهم میدید شروع به خواندن این پیش درآمد کرد پیری چه شکستیس که تغییر ندارد ویرانه شود خانه ایی که یک پیر ندارد مریدان همگی اینبار به جای اینکه نعره به سر دهند نعره را به ته خود دادن سپس دستانشان را بالای سر به حالت بشکن گرفتن و باکسن خود را به عقب متمایل کردند *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* *raghs_gilgili* قرقری نیز به عنوان سر گروه این گروه رقص وسط ایستاد کلاهی بر سرنهاد و دستمالی به دور گردن انداخت *belgheis* شیخ ادامه داد ما شا الله عجب مجلسی شده اینا کوجا بودن ؟؟؟؟؟ قرررش بده نخشکه بوبوبوبوبوبو اومدم از هند اومدمُ با ماشین بنز اومدم به عشق شیرین اومدمُ نثال فرهاد اومدم دستتتتتتت قرقری و مریدان شروع به رقصیدن باباکرمی کردن حیــــــفه که تو لاکـــــ بمــــــونم آخـــــه پســــره قــــــارونم میـــــدونم و خـــــوب میـــــدونم میتــــــونم و خــــــوب مـــیتونـــم شیــــــــخه بی غمم میــــــــــدونه ننم بیخیالــــــشم و بیـــــخیالشم مــــــــیدونه ننم در همین بین ننه پفکی از آسمان با کون به زمین خورد و شروع به رقصیدن کرد و گفت گوه خــــــورده بَچــــــــــم همیــــــشه باشـــــــم پسره عــــــــنم ، روش میــــــشاشم مریدان و قرقری بعد از دیدن این صحنه شروع به شاشیدن روی همدیگر کردن *khaak* *khaak* و بخاطر کش قوص زیادی که به باکسن و کمر داده بودن دیسک تسمه پاره کردن و خران از دل خاک مزرعه شروع به جوانه زدن کردن و از فروش خر ها قرقری مال و منال زیادی بدست آورد و سالیان دراز آسوده زندگی کرد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچه های خنگولستان
شيخ را به دهکده اي دور دست دعوت کردند تا براي آنها دعاي باران بخواند *fereshte* *fereshte* همه مردم ده در صحرا جمع شدند و همراه شيخ دست به دعا برداشتند تا آسمان بر ايشان رحم کند و باران رحمتش را بر زمين هاي تشنه سرازير نمايد *shokr* *shokr* اما ساعت ها گذشت و باراني نيامد . کم کم جمعيت از شيخ و دعاي او نااميد شدند و لب به شکايت گشودند *zabon* *zert* يکي از جوانان از لابلاي جمعيت با تمسخر گفت یا شیخ ریدم تو ریشت ، انگار دعاهات خریدار نداره ؟؟ گوز به شاگردات منتقل میکنی ؟؟ *fosh* *fosh* عده زيادي از جوانان و پيران حاضر در جمع نيز به جوان شاکي پيوستند و شيخ را به باد تمسخر گرفتند *amo_barghi* *amo_barghi* اما شیخ هيچ نگفت و در سکوت به تمام حرفها گوش فرا داد سپس وقتي جمعيت خسته شدند و سکوت کردند به آرامي گفت *fekr* *fekr* آيا در اين دهکده فرد ديگري هم هست که به جمع ما نپيوسته باشد!؟ همان جوان معترض گفت بله! پيرمرد دیوانه ایی که در خرابه ایی زندگی میکند و هر روز قرص جوشان در باکسن خود فرو میکند و با دامنی گُل گُلی بندری میرقصد و آواز میخواند ؛ او فقط نیومده *tafakor* *tafakor* شيخ گوزخندی زد و گفت چه میخواند ؟؟ جوان گفت نمیدانم شیخ گفت خاک بر سرت *bi asab* *bi asab* و شیخ گفت مرا نزد او ببريد! باران اين دهکده در دست اوست جمعيت متعجب، پشت سر شيخ به سمت خرابه اي که پيرمرد در آن مي زيست رفتند در چند قدمي خرابه پيرمرد ژوليده اي را ديدند کف از باکسن او به بیرون میریزد و با بغض به آسمان خيره شده است و قر میداد و میخواند دل از نامهربونی ها غمینه درون سینه ام غم در کمینه خرابه خونه ی دل از دو رنگی چرا رسم زمونه اینچنینه *gerye* *gerye* و به یکباره شروع به خوندن ترانه ی شادی کرد آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته شيخ جفتک زنان به سمت پیرمرد پرید و شروع به رقصیدن کرد :khak: :khak: و دیگر مریدان نیز تعادل روانی خود را از دست دادن و شروع به رقصیدن کردند و همزمان چشم به شیخ دوخته بودن شیخ در کنار پیره مرد شروع کرد به رقصیدن و پیره مرد همچنان میخوند آممممنه چشم تو جام شراب منه آمنه اخم تو رنج و عذابه منه شیخ منتظر ایستاد و پیرمرد ادامه داد آمنه آمنه شورت ننت پا منه شیخ شرته پیرمرد را از پایش در آورد :khak: :khak: :khak: و به آمنه پس داد تا به مادرش برساند مریدان که تقلید از شیخ همگی شورت های خود را در آوردند و به آمنه دادند تا به مادرش برساند شیخ فرمود خاک بر سرتان *bi asab* *bi asab* در همین زمان ناگهان آسمان ابری شد و شروع به رعد و برق زدن کرد و مریدانی که بدون شورت در حال رقصیدن بود را جزغاله کرد *bi_chare* *bi_chare* شيخ زير بغل پيرمرد را گرفت و او را به زير سقفي برد و خطاب به جمعيت متعجب و حيران و شرم زده گفت *bi asab* *bi asab* دليل قحطي اين دهکده را فهميديد ! در اين سال هاي باقيمانده سعي کنيد قدر اين پيرمرد و بقيه انسان های شاد رو بدونید ، او برکت روستاي شماست سعي کنيد تا مي توانيد او را زنده نگه داريد سپس از کنار پيرمرد برخاست و به سوي جواني که در صحرا به او اعتراض کرده بود رفت و در گوشش زمزمه کرد ریدم تو گوشت و عصای خود را به او فرو کرد *labkhand* *labkhand* و جوان بعد از شنیدن این حکمت شورت مادر آمنه رو به پا کرد و میخواند آمنه آمنه شورت ننت پا منه آمنه قهر نکن که قلب من میشکنه پشتم ، ز دستت آتیش گرفته مهره تو از دل بیرون نرفته و مریدان همگی خشتک دریدن و شروع به رقصیدن کردند تا از حال رفتند *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انصافا خودم خیلی خندیدم وقتی مینوشتمش *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این سبک داستان های شیخ و مریدان رو فقط اینجا داخل سایت خنگولستان میتونید پیدا کنید و هر جای دیگه دیدید بدونید از ما کپی شده همه ی داستانک های شیخ و مریدان ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ سال نو مبارکتون سالی پر از خنده داشته باشید
مرد جوانی پدر پیرش بشدت اسهال گرفت و از بس اسهال داشت به حالت مرگ و زندگی در آمده بود مرد جوان چون وضع بیماری پیرمرد را اینگونه دید او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد پیرمرد ساعت ها کنار جاده رید ، و به زحمت نفس هایش بالا می آمد و همه چی را پایین میداد و آب از خشتکش راه افتاده بود رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر بینیه خود رو با خشتک میگرفتن و بی اعتنا به پیرمرد مانند بز فرار میکردند شیخ و مریدان هم در آن زمان داشتن از آن جاده عبور می کرد شیخ به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند پیرمرد با دیدن شیخ ؛ که دارد به او کمک میکند لبخند ملیحی زد و در دستان شیخ رید یکی از مریدان به شیخ گفت این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک است نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است تو برای چی به او کمک می کنی ؟ شیخ به مرید گفت : من به او کمک نمی کنم من دارم به خودم کمک می کنم اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم من دارم به خودم کمک می کنم مریدان با شنیدن این سخن خشتک دریدن و از اسهال پیرمرد به سر و صورت خود میزدند پیرمرد با شنیدن این حکمت انقدر رید که ترکید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این نمونه داستان ها رو فقط و فقط داخل خنگولستان میتونید پیدا کنید و اگه جایی دیگه تو این سبک دیدید بدونید از ما کپی شده ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دلاتون شاد و لباتون خندون
روزی یکی از خانه های دهکده خنگولستان آتش گرفته بود زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند شیخ و مریدان و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند جمعی از مریدان بخاطر میزان بالای استرس و حول شدن دور هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند و عده ایی نیز گرگم به هوا بازی میکردند شیخ متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند شیخ با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای !؟ جوان لبخندی زد و گفت من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند در تمام این سال ها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد و اکنون آن زمان فرا رسیده است شیخ پوزخندی زد و گفت عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است عشق پاک همیشه پاک می ماند ! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد عشق واقعی یعنی همین تلاشی مریدان من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند آن ها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند برخیز و یا به آن ها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو اشک از خشتک جوان سرازیر شد از جا برخاست . خشتک خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت بدنبال او چندی از مریدانه شیخ نیز جرات یافتند و خود را خیس نکرده ، به داخل آتش پریدند و جزغاله شدند و عده ایی نیز از ترس خود را خیس کردند و به درون آتش ریدند در جریان نجات بخشی بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید و بسیاری از مریدان کباب شدن روز بعد جوان به مکتب خانه آمد و از شیخ خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد شیخ نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت نام این شاگرد جدید _ معنی دوم عشق _ است حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مکتب خانه اوست جوان بعد از شینیدن این سخن خشتک به سر کشید و به بز تبدیل شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده در خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس ؛ اگه جایی دیگه خوندید مطمعن باشید از ما کپی شده
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود و کنترل باد معده خود را از دست داده بود ؛ شایدم کنترل باد معده رو از پا داده بود او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و زرت و زرت کنترل خود را خارج میکرد و این عمل باعث ناراحتی و زار زار کردن مرد آهنگر میشد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست و اشک از چشم و باد از خشتک خود خارج میکرد به حدی که شخصی که برای احوالپرسی میآمد نمیدانست ناراحت شود یا منفجر شود سرانجام خانواده مرد دست به خشتک شیخ شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند شیخ به همراه چندی از مریدان به خانه مرد رفتند و کنار بسترش نشستند و احوالش را پرسیدندی طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیخ بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد او گفت روزی یکی از جنگجویان بزرگ برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد جنگجوی بزرگ رو را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت چند روز بعد در اثر اصابت تیری دست چپش هم از کار افتاد اما او تسلیم نشد و دسته ی شمشیر را به پشت خود داخل کرد و دوان دوان به میدان نبرد شتافت :khak: :khak: و با شمشیر به صورت گرد بادی میچرخید و دشمنان را قافل گیر میکرد *gij_o_vij* *gij_o_vij* و چون هیچ کسی تصور همچین شمشیری که به او داخل شده را نداشت مانند عقرب همه را از پا می انداخت تا ارتش را به پیروزی رساند و بعد ها لقب او را پشت شمشیری نهادن شیخ سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟ مرد آهنگر همانگونه که اشک در خشتکش جمع شده بود بعد از شنیدن این داستان اندکی به افق خیره شد و سپس ریستارت شد و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود مریدان بعد از دیدن معجزه ی کلام شیخ همگی کنترل از کف دادند و شمشیر به خود وارد کردند و دوان دوان از محل دور شدند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط بروبچ خنگولستان این داستان ها مبداش اینجاس اگه جایی دیگه دیدید بدونید از ما کپی شدند *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**
روزی شیخ جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را پنهانی به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد میبرد در میان راه مریدان شیخ را دیدن که شیخ به آرامی و پنهانی در حال حرکت است به آرامی دنبال او میرفتن شیخ که به گمانش کسی دور و برش نیست در مسیر همواره باد شکم از خود به بیرون میداد و مریدان از فرت شنیدن این صداها خشتک های خود را به دهان فرو کرده بودند و بسیار پنهانی خندیدن و از خنده اشک از خشتکشان جاری شد تا اینکه شیخ به منزل زن رسید زن با پسر بچه ایی در بقل بیرون آمد ؛ وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت شوهر من شکارچی بود و هر روز به شکار میرفت یک روز از روز ها در هنگام شکار از اسب به زمین میوفته و چون توفنگ به پشتش بوده تفنگ شلیک میکنه و نصف پشتش با شلیک گلوله رفت وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشتن سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار شکار برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها با تفنگ را به او وارد کردیم و اورا از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند شیخ دست به ریش و پشم خود کشید و لبخندی زد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم . یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مکتب خانه ی ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین شیخ این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم پشت فروشنده نصفه بود و تفنگی به او وارد شده بود زن که پسر بچه اش نا آرامی میکرد با شنیدن این حرف ، خشتک فرزندش را درید و بسیار ناله و شیون کرد و کنترل روانیه خود را از دست داد و با تفنگ شروع به شلیک کردن به شیخ و مریدان نمود مریدان که پنهانی در حال شنیدن گفت و گوی زن و شیخ بودن ، از آن پس همواره میگوزیدن و به پشت سر نگاه میکردند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حال ندارم نتیجه گیری کنم خودتون یه برداشت مثبت کنید :khak: :khak: :khak: ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
روزی شیخ با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکردندی و در مسیر شاه دید که شیخ مریدان را نصیحت میکند و آنها بعد از شنیدن نصیحت ها خشتک پاره میکنن و خود را به درخت و تیر برق میمالند شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا شیخ را به قصر آورند شیخ به حضور شاه آمد شاه ضمن تشکر از او از شیخ خواهش کرد که نصیحتی به شاهزاده ی جوان کند تا بلکه در آینده به کار ایشان بیاید شیخ دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت
روزی شیخ و چند از مریدان برای آبیاری شب به صحرا رفتن و در حین کار کردن شیخ برای آنها از مباحث عمیق عرفانی سخن مینمودنی و مریدان با شنیدن این سخنان از خود بی خود میشدند و خشتک به هوا میپرنداند بعد از آبیاری نیمه های شب بود و تاریک تاریک و مریدان و شیخ در حاله بازگشتن بودن که ناگهان فیلی وحشی به شیخ حمله کرد و عاج فیل به پشت شیخ فرو رفت و شروع به جیغ و داد کرد و نعره بسیار نمود شیخ و مریدان دیگه در تاریکی شب هیچ چیز نمیدیدن و با بیل بسیار بر سر کله ی هم زدند و ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ فیل ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ کشتند بعد از کشتن حیوان همه دور آن جمع شدند و هر یک بر بدن فیل دست میکشیدن و حدس میزدند یکی از مریدان دست به خورتوم فیل میکشید و در تاریکی گفت مار شکار کردیم یکی دیگر دست به پای فیل میزد و میگفت ستون شکار کردیم مثل ستون است مریدی دست به دم فیل میزد و در تاریکی میگفت نه فکر میکنم خر است ؛ خر شکار کردیم شیخ نیز گاه گاه ناله میکرد و دستش به عاج فیل بود مریدان در تاریکی از شیخ پرسیدن یا شیخ چه شده ؟ شیخ پاسخ داد احمقا فکر میکنم مرا شکار کردید چون دست بیل یکی از شما به من وارد شده مریدان صدای شیخ را دنبال کردن و او را از عاج فیل که فکر میکردند دست بیل است جدا کردند خلاصه بعد از بگو مگو های طولانی جنازه فیل را به طناب بستن و به سمت روستا میکشیدن و بسیار زور میزدند تا اینکه یکی از همسایه ها ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ آنها ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، شیخ و مریدانش ﯾﮏ فیل شکار کردند مریدان با شنیدن این حرف سر تا پا خشتک شدند و بیل های خود رو به هم دیگر فرو کردند و خشتک دریدن و عده ایی نیز به کناری رفتند و لی لی حوضک بازی کردند شیخ نیز ابتدا دو سه ساعت به افق خیره ماند و شروع کرد به دنبال نخ و سوزن گشتن اهالیه روستا از شیخ پرسیدن یا شیخ سوزن برای چه میخواهی ؟ شیخ پاسخ داد من فک میکردم دست بیل بوده ولی مثل اینکه از دست بیل بسیار بزرگتر بوده اهالیه روستا با اینکه سر از چیزی در نیاوردند خود را از خشتک آویزان کردند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان این داستان ها رو فقط داخل خنگولستان میتونید ببینید و بشنوید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دانلود خنگولستان ورژن جدید لینک از طریق برنامه بازار ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک از طریق برنامه مایکت ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک دانلود مستقیم ◄
در زمان های قدیم در قبیله ی خنگولستان مرید جوانی دچار اسهال شدید شد و از آن رو که جوان از خانواده ی بزرگ و بالا مقامی از قبیله بود بسیار از برای مداوا تلاش کردند ولی طبیبان با دارو ها و راهکار های مختلف مانند بستن ایزی لایف برای جوان چوب پنبه و حتی دوخت و دوز نتوانستند اسهال شدید جوان را درمان نمایند و از مداوای آن عاجز ماندن جوان بخت بر برگشته بسیار خشتکش را سنگین میکردندی و همواره سرش را به درون دستشویی میبردندی یا همواره در دسشویی به سر میبردندی *gerye* *gerye* و مسیر حرکت او همیشه مشخص بود و مردم قبیله بلاخره از وضع بهداشت عمومیه قبیله شاکی شدندی :khak: :khak: به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا درمورد مرید جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با شیخ که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند اما شیخ خشتک به سر کشید و از قضاوت در مورد جوان خود داری کرد بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد این مرید جوان بگیرید شیخ کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ شیخ پاسخ داد من خود ازین جوان بدترم :khak: :khak: بزرگان قبیله با شنیدن این سخن خشتک بر دهان کشیدند و هیچ نگفتند و بسیار آه و فغان کردند و خود را به درو دیوار کوبیدن و از آن پس همه در کوزه میر#یدند و مرید جوانی که از اسهال رنج میبرد از آن پس از اسهال لذت میبرد ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ برای بر طرف کردن عیبی از شخصی ابتدا خود را باید از آن عیب پاک کرد خواهرم حجابت رو هم رعایت کنید ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنز پردازی شده توسط برو بچ خنگولستان ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ دانلود خنگولستان ورژن جدید لینک از طریق برنامه بازار ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک از طریق برنامه مایکت ◄ ~~~~~~~~~~~~~ لینک دانلود مستقیم ◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم